چند قدمی در حواشی مشهد...
روزی سرد و زمستانی بود که خسته از چند ساعت پیاده روی در محلههای قدیمی اطراف حرم، چشممان خورد به در باز مقبره. کنجکاوی و میل به استراحت، ما را سُر داد به داخل... نقاشیهای ساده و قشنگ دیواری سردر از ما خستگی را زدود و هیجان کشفی جدید در ما نفوذ کرد. حیاط کوچک و حوض مرمرین مجموعه، کاشی کاریهای محوطه و گنبد آبی فیروزهای و طلایی همگی برای جلب توجه بیش تر ما کافی بودند…فضای دنج و باصفا کاشیهایی که آسمان میشدند و بوی بهشت میدادند…
شیخ محمد عباسی از عارفان صاحب کرامت و همدوره شیخ بهایی در قرن دهم هجری بود که در روستای کارده، یکی از روستاهای اطراف شهر مشهد متولد شده بود. میگویند شیخ محمد عارف از عرفای سلسله ذهبیه بوده که بعدتر به تشیع روی آورده است. شیخ محمد عارف گرچه شخصیت معنوی و علمی بزرگی بوده است، اما همانند مردمان عادی برای گذران زندگی به شغل پالان دوزی (پاره دوزی) مشغول بود و این گونه بود که به پیر پالان دوز شهرت یافت. پیر پالان دوز علاوه بر آن که عارفی والا مقام بود، در خطاطی و کیمیاگری تبحر داشت. شیخ محمد در خط ثلث استاد بوده و هفت سوره از قرآن نگاشته شده به خط خوش ایشان موجود است.
بنای آرامگاه پیر پالان دوز که در سال ۱۳۵۶ به ثبت ملی رسیده است در سال ۹۸۵ قمری، به فرمان سلطان محمد خدابنده، پسر شاه عباس بنایی برای مقبره محمد عارف بنا شد. شکل اولیه بنا، تنها مربعی با یک گنبد بر بالای آن بود. در سالهای اخیر بنای مقبره و داخل آن توسط آستان قدس رضوی مورد بازسازی و مرمت قرار گرفت. در طی بازسازی بخشهایی چون حیاط، حوض، حجرههای درون حیاط و سر در به مجموعه اضافه شده است.در مجموع نوع معماری به کار رفته گواه آن است که این بنا در زمان صفوی ساخته شده است.
یک روز شیخ بها در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرارمعاش میکرد.شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت و سلامی گفت سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از غیب پالان پیرمرد پر شد از سکه های اشرفی...پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟ یالا سکههایت را بردار، به کار من نمیآیند...شیخ عاجز از غیب کردن سکهها پاسخ داد: از عهده من خارج است...! پیرمرد نیز چوب دستی خود را به پالان زد و سکه ها غیب شدند و رو به شیخ گفت: سکهای ظاهر مکن که از بردنش ناتوانی شیخ بها که فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است به پیر پالان دوز گفت از این لحظه تو در تمام دارائی من شریک هستی و باهم زندگی می کنیم.مدتها گذشت یک روز شیخ در حیاط خانه مشغول سائیدن کشک بود به فکر رفت و در عالم رویا زندگی بسیار مرفه و زن زیبائی داشت. پیرپالان دوز وقتی وارد خانه شد و شیخ را در ان حال دید سریع به عالم رویای شیخ رفت و به شیخ گفت مگر ما با هم شریک نیستیم شیخ گفت بله شما خود تقسیم کن.پیرپالان دوز همه دارائی را تقسیم کرد تا رسید به زن زیبا...شیخ گفت این زن همسر من است! پیر گفت باید تقسیم شود.هرچه شیخ گفت این زن همسر من است و نمی شودتقسیم کرد پیر پالان دوز زیر بار نرفت سپس شمشیر از غلاف بیرون کشید و شمشیر را با تمام قدرت خواست بزند که……..شیخ یهو از جا پرید و پیر پالان دوز گفت: عمو کشکت را بساب...